خدایا کفر نمی گویم
پریشانم
چی می خواهی تو از جانم؟
مرا بی انکه خود خواهم اسیر زندگی کردی
خداوندا
اگر روزی زه عرش خود به زیرایی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه دیوار بگشایی
لبت بر کاسه مسی قیر اندود بگذاری
و قدر ان طرف تر
عمارت های مرمرین بینی
و اعصابت را برای سکه این سو و ان سو
در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می گویی
نمی گویی
خداوندا
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان می شوی از قصه خلقت
از این بودن از این بدعت
خداوندا تو مسئولی
خداوندا تو می دانی
که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است و چه رنجی می کشد ان کس
 که انسان است و از احساس سرشار است
 


موضوعات مرتبط: <-CategoryName->
برچسب‌ها: <-TagName->
ادامه مطلب

تاريخ : جمعه 20 مرداد 1391برچسب:کفر نمی گویم, | 21:56 | نویسنده : سارا |

صفحه قبل 1 ... 2 3 4 5 6 ... 7 صفحه بعد